این راز تقدیم شما!!

ساخت وبلاگ
به قلمِ مریم دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 0:50 مرا که خسته ی راهم که نیستم سر حالبه بوسه‌های پیاپی بیا به استقبالمگر نگفت نگاهم که دوستت دارم؟نپرس این قدر آخر بدیهیات و سوال؟تو در مقابل چشمم نشسته‌ ای دیگربرای دیدنِ تو رو نمی‌زنم به خیالزبانِ الکنِ شعرِ مرا خیالم رابه جز هوای تو چیزی نمی‌دهد پر و بالببخش اگر که نبودم که نیستم گاهیغمِ معاشم از این بیشتر نداده مجالولی خوشم که تو هستی و بودنت کافی ستثبات می‌طلبم یا محول الاحوالولی خوشم که تو هستی... آهای چرخ و فلکبچرخ تا ابدالدهر بر همین منوال این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 52 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1402 ساعت: 13:38

زنی که قلبش شکسته خیلی زیبا سکوت می کند. آنقدر که تو در حسرت همه چیز با او غرق می شوی. این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 56 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1402 ساعت: 13:38

به قلمِ مریم چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 11:37 عاشقتم؛ وقتی متعجب دیدم خودت امروز صبح زود بیدار شدی، واسه خودت سوسیس تخم مرغ درست کردی خوردی، حاضر شدی، موهات رو جلو آینه شونه کردی، از خونه زدی بیرون، و حالا برام پیام دادی: « مامان، لوازم تحریر چی بخرم؟ لیستش رو می فرستی؟ » براش نوشتم فرستادم. آره عاشقتم جانِ مادر.. که داری بزرگ میشی و مستقل :) این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 45 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1402 ساعت: 13:38

بسیار دلم شکسته ست
زیرا که من را، من شکستم.
خوب نیستم
انگار که دیگر خسته ام.
به اندازه ی همه چیز
به اندازه ی همه کس
به اندازه ی تو.

این راز تقدیم شما!!...

ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 41 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 16:10

منِ بی مادر، دیگه مادری ندارم که بگه پاشو چند روز بیا اینجا خودم ازت مراقبت کنم.‌ یا پاشه بیاد اینجا پیشم هوام رو داشته باشه. دلم پرستار می خواد کسی که کمی ازم مراقبت کنه. چند روزه خسته ی دردم.

این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 42 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 16:10

به قلمِ مریم چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 23:20 چند روزه کتاب نخوندم، تمرکز ندارم و بی حوصله م. اما چند تا فیلم خوب و درجه یک دیدم که به مرور فرصت کنم، درباره ش می نویسم.نیم ساعتی توی هال دمِ خنکای پنجره خوابم برد که از صدا پریدم. پا شدم تیشرت پسرم رو انداختم لباسشویی و روشنش کردم.اومدم اتاقم، سرم درد می کنه، ارپاد رو برداشتم بزنم گوشم که دراز بکشم موسیقی گوش بدم شارژ نداشت. زدم به شارژ. بیرون صدای بهونه گیری و گریه ی بچه ای میاد که کلافه م کرده.ارپاد رو می زنم گوشم و سر رو بالش به ستاره ی پر نورِ کنج پنجره م خیره میشم؛ کاش یه تلسکوپ داشتم. دلم بارون و هوای ابری می خواد بارونِ چند روزه ی یکریز. خیلی خسته م اما ناگزیرم بیدار بمونم. این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 16:10

به قلمِ مریم جمعه سوم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 21:10 صبح که چشم باز کردم هیشکی خونه نبود، سکوت. غروب هم دوباره چشم باز کردم دیدم خونه تاریک تاریکه و هیشکی نیست. اگه مامان بود می گفت: « خونه شده ظُلَمات، پاشو چراغ رو بزن » دوباره چشام رو بستم و سرم رو بیشتر در بالش فرو بردم. ناهار نخورده بودم. دلم نمی خواست پا شم. دلگیر بودم.یه دفعه یکی صدا کرد: « هیشکی خونه نیست؟! » به پهلو شدم چشم باز کردم دیدم چراغ هال روشن شده و صدای دسته کلید میاد. بابام بود؛ کلید خونه م رو داره. زنگ زده دیده جواب ندادم، کلید انداخته اومده تو خونه.از تخت پایین اومدم رفتم توی هال. گفت: « فکر کردم نیستین خونه، داشتم می رفتم. » وسایلم رو آورده بود. کتری رو گذاشتم رو شعله واسه چای. گفت چای نمی خواد براش آب خنک ببرم. همراه پارچ و کمی کیک برگشتم هال. این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 13:46

به قلمِ مریم دوشنبه ششم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 8:39 دیشب قلبم خیلی درد می کرد البته از صبح، و چند روزه. ضربانم رو گرفتم، چند تا نمی زد و دوباره می زد. نفسم به شماره افتاده بود. هیشکی نبود. رو تختم دراز کشیدم و سعی کردم آروم نفس بکشم. با روح مامان حرف زدم.هوا خیلی خنک بود و پنجره باز. از کوچیک ترین صدای بیرون چنان شوکی به قلبم وارد می شد که می خواست از حرکت بایسته. اونقدر بی جون شدم که حتی ارپاد و بلوتوث گوشیم رو خاموش نکردم گذاشتم کنار تختم و چشم رو هم گذاشتم. تازه الان بیدار شدم و از خدا ممنونم که هنوز هستم. این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 13:46

کاش می توانستم از گریه های بسیاری که پشت سکوتم جمع شده حرف بزنم. این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 13:46